حرف ها دارم، اما نمی توانم چیزی بگویم. می اندیشم، آبی بلند را. از سایه خود می ترسم، نفرین به زیست؛ تپش کور!
صدایی شکست، در خلوت حادثه پیچید، تنم را شکاند. تنها به تماشای چه رفته ای؟ بیهوده می گردی. شب از شاخه نخواهید ریخت، و دریچه خدا روشن نیست.
تو خواهی ماند، و ترسی بزرگ. بیهوده نرفتی؛ می دانم که بیهوده نرفتی.
مرگ آمد، تو رفتی و حیرت ما را برد. درها باز، چشم های تماشا باز و خدا در هر ... آیا بود؟